کاش یک آدم آهنی قرمزو مشکی کوچیک بودم توی ویترین یک اسباب بازی فروشی که یک روز یه پسر بچه شیطون با کلی اصرار و جیغو گریه منو از باباش میخواست و منو از آقای فروشنده میخرید و تا چهار هفته بعد از من دلزده میشد و یک صبح جمعه پاییزی منو از پنجره اتاقش از طبقه هفتم یک اپارتمان پرتاب میکرد تو خیابون و همون لحظه ماشین کرج منو زیر میگرفت و خورد و خاکشیر میشدم و تا هوای گرگو میش که آقای پاکبان منو با جارو مینداخت توی سطل زبالش و برای همیشه تموم میشدم بدون اینکه روحی داشته باشم که قرار ...
آئین زندگی...
برچسب : نویسنده : varaneevahari بازدید : 134